به کافه رمان خوش آمدید

ساخت وبلاگ

امکانات وب

فصل9"نورا" پشت ماشین پلیس نشسته ام که اضطرابم رو هر ثانیه بیشتر می کنه. یه چیزي اشتباهه، می تونم اونو حس کنم. فکر می کنم ما به مسیر اشتباهی می ریم. قبلاً تو کلانتري نبوده م ، اما کاملاً مطمئنم که ساختمونشو تو مرکز شهر دیده م. شاید تعداد زیادي کلانتري وجود داشته باشه. اینجا شهر بزرگیه. باید بیش از یک کلانتري وجود داشته باشه. لب پایینی رو میجوم تا از بی قراریم و نشون دادن ناراحتیم جلوگیري کنم. ممکنه به کلانتري نریم. حداقلش اینکه اینجایی که منو می برن فکر میکنم قصد دارن به جواب سوالات مو بدن . نفس عمیق میکشم و اعصابمو کنترل میکنم. می دونم اسمیت عقب نمی افته. از پنجره به عقب نگاه میکنم تا ببینم آیا ماشینشو می بینم. اما جاده اي که ما رد شدیم خالیه و انبارهاي قدیمی دو طرف خیابونش قطار شدن! افسر صندلی مسافر می گه:الکس؟ مطمئنی می خواهی این کار رو انجام بدي؟ ما هنوز می توونیم نظر خودمو تغییر بدیم. کاملا مطمئنم شنیدم که طرف دیگه اونو کله گنده صدا می کنه. حدس می زنم این یه اسم مستعاره که اصلاً مناسبش نیست. به حرف اون دقت می کنم و نمی دونم که درباره ي چه چیزي صحبت می کنه. اون یهویی عصبی به نظر می رسه ، و این به اضطراب رو به رشدم کمک نمی کنه. _همه چیز برنامه ریزي شده. اون هیچ حامی اي نداره، ما قبلا تو شرایط بدتر از این بودیم وچیزاي بدتر از این چیز کوچولو رو انجام دادیم. الکس با تحقیر شونه بالا مینداز و جواب میده. _اون کسیه که با اسمیته. در حال حاضر میدونم که به زودي پشیمون میشی. برخلاف هم دستش ،هیچ وقت عصبی دیده نمی شه . چشماشو از توي آینه به عقب میچرخونه و منو می بینه._اون کلا سکسیه اما من متوجه نمی شم که چرا قاضی و هري هر دوش براي داشتنش گرسنه هستن. به صندلی عقب ب به کافه رمان خوش آمدید...ادامه مطلب
ما را در سایت به کافه رمان خوش آمدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : novelcafee بازدید : 201 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 21:39

فصل 10"اسمیت"درحالی که تو بزرگراه بین ماشینا مانور میدم، تقاضا میکنم:_پاهاتون باز کن!تو حاشیه بزرگراه هستم و تمرکز ندارم . باید الان خوشحال باشم و مراعاتشو بکنم. اما من توساده ترین حالت هم به باهم بودنمون نیاز دارم.براي یادآور اینکه مال منه و هیچ کس دیگه نمی تونه اونو ازم بگیره.وقتی کارم باهاش تمام بشه دیگه نیاز نیست به کسی بگم نورا مال منه. اون همه چیزم خواهدبود.وقتی نورا تعلل میکنه، خودم به سمتش کش میدم و حاشیه دامنشو میگیرم و به زور عقب هلمیدم._شورتت بیار بالا و بذار اونجاتو ببینم.لباي گوشتالوشو لیس میزنه و چشماش با نیاز میلرزه، اینجوري یادم میندازه وقتی من باهاشماینجوري دوستم داره.چطور نورا پرده بکارتشون به مدت طولانی از پسراي مدرسه نگه داشته؟ !اونا نمیدونستن چطوري باهاش رفتار کنن. من انجامش میدم و تنها کسیم که از این لذتبهرمنده.انگشتاي کوچیکش به دنبال حرکتش تو حاشیه ي شورتش به آرومی پایین میاد و پارچه نخیشورت ابیشو کنار میکشه. لب هاي درخشان و خیس واژنشو آشکار میکنم.می پرسم :_فکرمیکنی اول یه پسر ازم میزایی ؟ !لب هامو لیس می زنم و طعمشو میخوام. انگشتاش ناگهانی جمع میشه و فرمونو سخت تر میگیرم و درباره ش فکر می کنم در حالتیم که آلتم توي واژن باکره ش غرق میشه._من طعم و مزه تو میخوام.با دست دیگه ش به ظرافت اولین انگشتشو بین واژنش میبره و قبل از اینکه درش بیاره و به دهنمن بذاره کمی مالشش میده. با نیاز داشتنش میدرخشم و مثل گاو با بینیم بو میکشم و سعیمیکنم عطر و بوي واژنشو حس کنم.وقتی دهنمو باز میکنم، نورا اونو میذاره دهنم و ابشو بی صدا به سرعت میمکماجازه میدم یه کم ناله کنه.تقاضا میکنم:_بیشتر...و اون همونجور که میخوام مطیع انجام میده.این بار نورا از دو انگشت استفاده می کنه و کمی به کافه رمان خوش آمدید...ادامه مطلب
ما را در سایت به کافه رمان خوش آمدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : novelcafee بازدید : 5521 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 21:39

فصل114 ماه بعد... "نورا" از دفتر اسمیت دزدکی به بیرون سرك میکشم تا ببینم دستیارش رفته.لبخند میزنم چون میدونمکه الان این برام یه فرصته. واقعا باید منتظرش بمونم تا کارش تو دادگاه تموم بشه ولی این ویارهاي بارداري واقعا شوخیبردار نیستن و نمیتونم دست از فکر کردن به ماشین بستنی فروشی که هر روز بعد از ظهر بیروناز دادگاه پارك میکنه، بردارم. شرط میبندم میتونم تا قبل از اینکه کار اسمیت توي دادگاه تموم بشه برم و از اونجا برگردم. اگه اسمیت بو ببره،در هر صورت، توي دردسر بزرگی خواهم افتادلبخندي میزنم چون میدونم که تنبیهش مورد علاقمه. من حتی مطمئن نیستم که بشه بهش گفت تنبیه.بیشتر یه راهیه که اسمیت به خودش یادآوريکنه که من مال اونم و اینکه خودشو کنترل میکنه تا از کوره در نره.اگر چه که من از دیوونهبودنش خوشم میاد. اسمیت وسواس داره که نزدیکش باشم.تا همه بفهمن که من متعلق به اونم.شاید این اشتباه باشهکه من حتی بیشتر بهش شدت میدم.بعد از یه زندگی که توش نادیده گرفتنم ،ازش لذت میبرم. حتی اهمیت نمیدم که اشتباه باشه.این براي ما عملی نیست و ما هر دو به چیزي که میخوایممیرسیمنه فقط این،بلکه حتی حق با اسمیته.اسمیت اون شب من رو باردار کرد.اون بازم راست گفت وقتیفهمیدیم که دوقلوي پسر دارم.هر دومون به خانواده اي که همیشه میخواستیم رسیدیم. این همه ي اون چیزیه که اهمیت داره.ما به فکرایی که دیگران دربارمون میکنن اهمیت نمیدیماگرچه که واقعا مهمه. با هم بودن من و اسمیت هیچوقت یه مسئله که ذهنمو درگیرکنه نبوده. درواقع اون یه شوالیه با زره براقه که نه تنها این دخترو نجات داد، بلکه تمام مشکلات زندگیم باعموم که غیرقانونی همه کار میکرد و شامل تلاش براي دزدیدن پول و اموال میشد هم، حل کرد. وقتی گرد و خاك فروکش کرد،هرکس که به کافه رمان خوش آمدید...ادامه مطلب
ما را در سایت به کافه رمان خوش آمدید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : novelcafee بازدید : 900 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 21:39